کد مطلب:224167 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:209

خبر ابوالصلت هروی
ابن بابویه قمی از ابوالصلت نقل می كند كه او گفت من در ملازمت حضرت ابوالحسن الرضا (ع) بودم - حضرت صدا كرد فرمود می روی در این قبه هارونی و از چهار جانب آن قدری خاك بر میداری جدا جدا می آوری رفتم همانطور كه فرموده بود عمل كردم چون خاك را در برابر آن حضرت گذاشتم حضرت یك یك آن ها را برداشت بوئید آنگاه یكی از آن ها را جدا كرد به من فرمود این خاك را بگیر از همان جا كه برداشتی محل دفن من خواهد بود و چون من از دنیا بروم می خواهند قبر مرا پائین پای هارون قرار دهند و یا پشت سر او كه قبر او قبله قبر من باشد ولی آنجا تخت سنگی پیدا می شود كه اگر تمام كلنگ داران خراسان جمع شوند نمی توانند آن را بشكنند تو در این محل خاك قبر مرا حفر می كنی و هفت قدم كه پائین رفتی به لحدی می رسی كه ساخته و آماده است و آن جا چشمه ای پدید می شود كه تا چشم كار كند وسیع است این سخن كه به تو می آموزم فرا گیر و آن جا بخوان قبر پر از آب می شود و در آن جا ماهی های كوچكی پدیدار می گردد یك قطعه نان نزد آن ها بینداز پس از اندكی اثر آن آب و ماهی را نخواهی دید و آن گاه مرا در آن قبر دفن می كنی - سپس فرمود ای اباصلت فردا این فاجر «مأمون» مرا می خواند چون نزد او رفتم اگر در مراجعت عبا به سر كشیده ام با من سخن مگو

انا وجدنا آبائنا علی امة و انا علی آثارهم مقتدون

واقعه ی مسموم ساختن

اباالصلت می گوید آن دعا كه فرمود فرا گرفتم و در اندیشه بودم آن شب خواب نرفتم كه فردا چه خواهد شد.

چون صبح شد حضرت لباس های فاخر خود را پوشید و در محراب عبادت ایستاد و نماز



[ صفحه 119]



خواند و پس از آن شب به تلاوت كلام الله مجید پرداخت كه ناگاه غلام مامون آمد گفت «اجب امیرالمؤمنین» امام «ع» برخاست نعلین به پا كرده به منزل مأمون تشریف برد من هم همراه آن حضرت بودم چون وارد شد مأمون آن حضرت را پهلوی خود نشانید طبقی از انگور مقابل مأمون بود - خوشه ای برداشت و چند «حبه» دانه از یك طرف آن خودش خورد و اصرار چندی كرد كه از آن انگور میل كند من نگاه به امام رضا «ع» می كردم كه دیدم رنگش دگرگون شد حضرت خودداری فرمود مأمون گفت یابن عم نیكو انگوری است ندیده ام به این خوبی امام ع فرمود انگور بهشت از این بهتر است مامون گفت باز هم میل كنید امام رضا ع فرمود مرا معاف بدار - مأمون گفت لابد باید از این انگور بخورید - مامون اصرار و حضرت انكار می فرمود تا آن كه گفت ناچار باید از این انگور میل كنید - امام ع 3 دانه از انگور خورد و رنگش تغییر كرد برخاست مامون گفت یابن عم كجا می روید فرمود به آن جا كه تو مرا فرستادی!!

فقال المامون الی این؟ فقال علیه السلام الی حیث وجهتنی فخرج علیه السلام مغطی الرأس فلم اكلمه حتی دخل الدار فامران یغلق الباب فغلق ثم نام علیه السلام علی فراشه و مكثت واقفا فی صحن الدار مهموما محزونا.

امر فرمود درب خانه را ببند بستم حضرت در بستر خود خوابید من آمدم وسط حیاط در دریای حزن و غم فرو رفتم ناگاه دیدم جوانی وارد شد صورتش چون ماه می درخشید موهای زیبائی دارد بسیار شباهت به حضرت رضا علیه السلام دارد - گفتم ای جوان از كدام در وارد شدی من كه درها را بسته ام.

فقال (ع) الذی جاء بی من المدینة فی هذا الوقت هو الذی ادخلنی الدار و الباب مغلق گفت آن كس كه مرا از مدینه بدین جا آورد درهای بسته را هم به سوی من گشود گفتم شما كیستید فقال علیه السلام انا حجة الله علیه یا اباالصلت انا محمد بن علی بن موسی الرضا آن گاه به طرف اطاق پدر رفت من هم همراه او رفتم به من فرمود تو هم داخل شو دیدم تا حضرت چشم به صورت او انداخت او را در بغل گرفت صورت به صورت او گذاشت او را بوسید و به سینه چسبانید آن گاه او را كنار فراش خود جا داد و به او به سخن گفتن پرداخت كه من می شنیدم ولی نمی فهمیدم چه می گویند دیدم رنگ حضرت رضا علیه السلام زرد شد و لب های آن حضرت سفید شد مانند برف اباجعفر لب های پدر را می بوسید سپس دیدم یك چیزی از جیب خود در آورد مانند گنجشك و اباجعفر آن را گرفت و تناول كرد - آن گاه لحظه ای گذشت ابوجعفر فرمود ای



[ صفحه 120]



ابوصلت برو آب حاضر كن عرض كردم این جا آب و مغتسل نیست فرمود در آن اطاق هست رفتم دیدم یك اطاقی تهیه شده با آب برای غسل امام (ع) تعجب كردم این اطاق خشك و خالی بود.